خداحافظی من و دخترم...-بازنشر
از وقتی خبر رفتنت رو شنیدم؛ بد جوری رفتم تو فکر. اوّل که بغضم گرفت و الآن هم که هر وقت خیلی فکر میکنم بغضم میگیره. میدونستم بالاخره یه روزی باید از هم جدا بشیم ولی فکر نکرده بودم که من تحمّلش رو دارم یا نه. نمیدونم شاید هم فکر کرده بودم و به خودم میگفتم که إن شاء اللّه میتونم ولی الآن که وقتش رسیده میبینم که من "مرد عمل" نیستم؛ چی میشه اگه باز هم پیش من بمونی؟
تویی که همدم لحظههای سخت و تنهایی من بودی. تویی که حتّی الآن که داشتم این جملهی قبلی رو مینوشتم باعث شدی بغضم بگیره. خیلی وقتها درد و دلم رو بدون اینکه بهت بگم؛ باهات درمیون میذاشتم. تویی که از پشت به من خنجر نزدی و همیشه این حس رو داشتم که میتونم بدون دغدغهی بیهوده و بیفایده بودن به تو محبّت کنم. تویی که درکم میکردی تو لحظههایی که خیلیها من رو از خودشون روندند.
یادت میآد چه روزهایی که با هم داشتیم؟ یادت میآد پلّهها رو میشمردیم تا به خونهی شما برسیم؟ چه روزهای خوبی بود. همیشه آرزوم اینه که خوشبخت بشی. بالاخره چه میشه کرد؟ با همین اشک چشمم که الآن سرازیر شد میگم که إن شاء اللّه خوشبخت بشی. خیلی دوست دارم عروسیت رو ببینم؛ آخه یادت میآد بعضی روزها لباس عروس میپوشیدی و میگفتی که عروس شدی؟ تقدیر خدا همینه دیگه؛ من هم سعی میکنم که دیگه گریه نکنم؛ ولی نه دروغ گفتم؛ گریه میکنم ولی نه برای اعتراض به تقدیر بلکه برای دعا برای خوشبختی تو.
دخترم، قول بده که باز هم میآی پیش ما و به ما سر میزنی.
پینوشت ۱: نوهی همسایهمون رو تا یه حدّ خوبی ما بزرگ کردیم، در حدّی که من بهش میگم: «دخترم»!
پی نوشت ۲: دخترم داره از پیش من میره.
پی نوشت ۳: تا یه حد زیادی مطمئنم که هیچ وقت این مطلب رو نمیخونه ولی خواستم که گفته باشم تا بلکه کمی سبک بشم.
پینوشت ۴: این مطلب رو مدّتها قبل توی یه وبلاگ دیگه نوشته بودم، ولی توی این مدّت باز هم گاهی دخترم رو میدیدم ولی دیگه روز گدشته واقعا رفت، امیدوارم خوشبخت بشه.
باید برام توضیح بدید