دل نوشته...

دل نوشته های من

دل نوشته...

دل نوشته های من

نیوفولدر

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است

همین که اذان گفته شد، باید بروم نمازم را بخوانم و برگردم سرِ کارم.

باید این طور مستبد باشید، داداش جون!



مردم در دنیایشان عاقل و در آخرتشان احمق اند!

نباید به حرف های آن ها گوش بدهید.



مرحوم آیت اللّه حق شناس(ره)

-------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت1: نقل از کتاب "چند جمله برای دلِ تو داداش جون" (جملاتی از مرحوم آیت اللّه حق شناس تهرانی)

پی نوشت2: سلام! یادِ یه مدرسه ی خاص افتادم!

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۲ ، ۱۱:۲۹
مهدی رضایی

شهید گمنام، سلام، خوش اومدی مسافر من...

واقعاً خیلی سخته چند سال زحمت بزرگ کردن بچّه رو بکشی، روز به روز جلوی چشمت بزرگ بشه، بعد بفرستیش جنگ... ازش بگذری تا دین بمونه...

احتمالاً از این سخت تر هم اینه که سال ها چشم انتظار اومدنش باشی ولی نیاد و هیچ خبری ازش نباشه...

و احتمالاً سخت تر از این هم اینه که پسرت جایی از این سرزمین به خاک سپرده شده باشه، به عنوان شهید گمنام...

این فایل رو حتماً گوش بدید، خیلی زبون حال سنگینیه...


http://bayanbox.ir/id/2547739247188784506?info



إن شاء اللّه شهید شیم... دعا کنید رفقا، برای هم دعا کنیم...

--------------------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت: امام خمینی(ره): شهدای گمنام مظلوم ترین شهدا هستند.

۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۲ ، ۱۸:۲۴
مهدی رضایی


ما برای اقامه ی دین خدا جنگ کردیم، نه کشورگشایی...

اقامه ی نماز در سخت ترین شرایط در جنگ امر پروردگارمان است و سنت اماممان...

یادم باشه امام حسین(ع) توی ظهر عاشورا هم نمازشون رو اول وقت اقامه کردند...

التماس دعا از همگی، إن شاء الله شهید شیم...

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۲ ، ۰۰:۰۹
مهدی رضایی

از وقتی خبر رفتنت رو شنیدم؛ بد جوری رفتم تو فکر. اوّل که بغضم گرفت و الآن هم که هر وقت خیلی فکر می‌کنم بغضم می‌گیره. می‌دونستم بالاخره یه روزی باید از هم جدا بشیم ولی فکر نکرده بودم که من تحمّلش رو دارم یا نه. نمی‌دونم شاید هم فکر کرده بودم و به خودم می‌گفتم که إن شاء اللّه می‌تونم ولی الآن که وقتش رسیده می‌بینم که من "مرد عمل" نیستم؛ چی می‌شه اگه باز هم پیش من بمونی؟

تویی که همدم لحظه‌های سخت و تنهایی من بودی. تویی که حتّی الآن که داشتم این جمله‌ی قبلی رو می‌نوشتم باعث شدی بغضم بگیره. خیلی وقت‌ها درد و دلم رو بدون این‌که بهت بگم؛ باهات درمیون میذاشتم. تویی که از پشت به من خنجر نزدی و همیشه این حس رو داشتم که می‌تونم بدون دغدغه‌ی بیهوده و بی‌فایده بودن به تو محبّت کنم. تویی که درکم می‌کردی تو لحظه‌هایی که خیلی‌ها من رو از خودشون روندند.

یادت می‌آد چه روزهایی که با هم داشتیم؟ یادت می‌آد پلّه‌ها رو می‌شمردیم تا به‌ خونه‌ی شما برسیم؟ چه روزهای خوبی بود. همیشه آرزوم اینه که خوشبخت بشی. بالاخره چه می‌شه کرد؟ با همین اشک چشمم که الآن سرازیر شد می‌گم که إن شاء اللّه خوشبخت بشی. خیلی دوست دارم عروسیت رو ببینم؛ آخه یادت می‌آد بعضی روزها لباس عروس می‌پوشیدی و می‌گفتی که عروس شدی؟ تقدیر خدا همینه دیگه؛ من هم سعی می‌کنم که دیگه گریه نکنم؛ ولی نه دروغ گفتم؛ گریه می‌کنم ولی نه برای اعتراض به تقدیر بلکه برای دعا برای خوشبختی تو.

دخترم، قول بده که باز هم می‌آی پیش ما و به ما سر می‌زنی.


پی‌نوشت ۱: نوه‌ی همسایه‌مون رو تا یه حدّ خوبی ما بزرگ کردیم، در حدّی که من بهش می‌گم: «دخترم»!

پی نوشت ۲: دخترم داره از پیش من می‌ره.

پی نوشت ۳: تا یه حد زیادی مطمئنم که هیچ وقت این مطلب رو نمی‌خونه ولی خواستم که گفته باشم تا بلکه کمی سبک بشم.

پی‌نوشت ۴: این مطلب رو مدّت‌ها قبل توی یه وبلاگ دیگه نوشته بودم، ولی توی این مدّت باز هم گاهی دخترم رو می‌دیدم ولی دیگه روز گدشته واقعا رفت، امیدوارم خوشبخت بشه.

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۲ ، ۰۶:۱۰
مهدی رضایی