دل نوشته...

دل نوشته های من

دل نوشته...

دل نوشته های من

نیوفولدر

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

پیر مرد تنها بود.هر روز صبح زود می اومد این جا و شروع می کرد به کار.با این که فاصله ی خونه اش تا این جا زیاد نبود ولی صبح ها توی راه چندین بار مجبور می شد که بشینه و استراحت کنه؛آخه پاهاش خیلی خسته بود.دیگه این همه مدّت کار خسته اش کرده بود.صبح ها می اومد و یک کناری می نشست تا اوّلین مشتری و بعد مشتری های دیگه.ولی این روز ها مشتری ها خیلی کم شده بودند؛از وقتی که کفش های چینی و ورزشی ارزون اومده دیگه کی میاد کفشش رو بده تعمیر.آخه پیر مرد کفّاش بود.همین جوری می نشست و با نگاه پر معنایی انتظار می کشید.حتّی نمی تونم فکرش رو بکنم که زمستون ها زیر برف و بارون چی کار می کرد؟همه ی دلخوشیش این بود که بچّه ها و نوه هاش سالمن و پیِ کار و زندگیشون هستند.حالا این که بهش کم سر می زنند حتماً سرشون خیلی شلوغه.بار آخری که با هم کُلّی حرف زدیم می گفت که ازشون راضیه.

پیر مرد جوونیاش برو و بیایی داشته و هنوز هم که هست قدّ بلند و چهره ی زیباش رو قدیمیا می گن.این آخرا خیلی مریض بود و نمی تونست بره خیلی از جاهایی که دوست داشت و از همه بدتر از نظر خودش (به نظر من)این که حتّی محرّم ها هم نمی تونست بره هیئت؛آخه تو جوونیاش همیشه می رفت.از بخت بد توی اون خیابونی هم که کار می کرد خیلی دسته رد نمی شد.محرّم ها اشتیاق رفتن به هیئت رو می شد از چشم هاش خوند.حالا ۴سال و ۲ ماه و چند روزه که پیر مرد رو ندیدم؛هیچ کس هم اون رو ندیده.هر سری که از اون خیابون رد می شم به یادش می افتم و بعضی وقت ها خیلی دلم براش تنگ می شه؛آخه پیر مرد پدر بزرگم بود...روحش شاد...

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۵۴
مهدی رضایی