حکایت مادر / هفت از دَه، عبادت ...- بازنشر و ویرایش
25. مادر توی بستر بود و روزها همین جور داشت به سختی می گذشت، همیشه اوضاع هرخونه ای با مریضی مادر به هم می ریزه، چه برسه به مریضی مادر و شرمندگی پدر و ...
26. بچّه ها، کم سن و سال بودند ولی متوجّه می شدند که حال مادر خیلی بد شده، آخه همیشه وقتی پدر می اومد مادر به احترام پدر پا می شد و می رفت در رو باز می کرد ولی حالا... مادر حتّی توی بستر هم نمی تونه جا به جا بشه.
27. پسر بزرگ تر دید که مادر داره نماز شب می خونه، آروم رفت پیش مادر. دید مادر از اوّل تا آخر، فقط بقیه رو دعا می کنه. گفت: "مادر، چرا برای خودتون دعا نمی کنید؟" مادر گفت: "پسرم، اوّل دیگران و همسایه ها، بعد خودمون"!
28. مادر قبول کرد آخر، برای خودش دعا بخونه. گفت: "پسرم، شما آمین بگو"، پسر خوشحال شد، مادر دعا کرد: "اللّهمّ عجّل وفاتی" (خدایا مرگ من را زودتر برسان)، پسر ساکت شد...
"إنّا أعطیناک الکوثر، فصلّ لربّک وانحر"