دل نوشته...

دل نوشته های من

دل نوشته...

دل نوشته های من

نیوفولدر

حکایت مادر / سه از دَه، شکایت ...- بازنشر و ویرایش

سه شنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۲۲ ب.ظ

9.  مرد رو با زور به همراه خودشون بردن به مسجد پدر! می گفتن: "باید با ما همراه بشی و ما رو تأیید کنی."

 

10.  مادر نتونست تحمّل کنه که با زور، مرد رو وادار کنن به تسلیم، آخه مرد، امام بود.

 

11.  مادر رفت مسجد، با همون حال زخم خورده، گفت: "اگه از شوهرم دست برندارید، شکایت شما رو می برم پیش پدرم..."

 

12.  مادر اینقدر با شهامت برخورد کرد که اون نامردها از ترس، از خواسته ی خودشون صرف نظر کردند، آخه شنیده و دیده بودند که حتّی پیامبر هم به مادر می گفت: "مادر"... (یکی از القاب مادر، "امّ ابیها" است).

 

"ان الذین یوذون اللَّه و رسوله لعنهم اللَّه فی الدنیا و الاخره"

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۲/۱۲/۲۷
مهدی رضایی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی