حکایت مادر / شش از دَه، شماتت ...- بازنشر و ویرایش
يكشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۳، ۰۶:۴۵ ب.ظ
21. دیگه خبر توی شهر پیچیده بود که مادر بعد از اون روز دیگه از خونه بیرون نیومده، مردم می گفتند مریض شده و توی بستر افتاده.
22. چند نفر از زن های شهر اومدند عیادت، گفتند: "بریم ببینیم حال دختر پیامبرمون چه طوره؟" اصلاً انگار نه انگار که می دونند چه اتّفاقی افتاده و اون ها فقط نظاره کردند.
23. اومدند در زدند، دختر 3 ساله ی خونه دوید اومد توی اتاق با خوشحالی گفت: "مادر، اومدند ملاقات شما!" در رو باز کردند و زن ها داخل شدند.
24. بعد از عیادت، موقع رفتن، زن ها دست می کشیدند روی سرِ دختر و با زخم زبون می گفتند: "دیگه حال مادرت خوب نمی شه!" انگار آب سردی ریختند روی سرِ دختر، آخه دختر بچّه خیلی حسّاسه.
"فأما الیتیمَ فلا تَقهَر"
۹۳/۰۱/۱۰
سلام مطلب شما خیلی خیلی جالب بود. من که شخصا بسیار پسندیدم.
امیدوارم که با گذر زمان بهتر و بهتر نیز شود.
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
دعوت نامه:
من هم وبلاگی به عنوان داستان ها و دلنوشته هایم دارم که گه گاهی می نویسم.
کاش شما هم بازدیدی بکنید و نظر و رای بدهید.
ولی خواهش می کنم که نظری در باره نوشته بدهید نه وبلاگ،و نقد و انتقادی هم داشته باشید. آخر من لازم به راهنمایی مخاطبان دارم و هر مطلب که به نظرتان خوب بود را رای مثبت دهید.
منتظرم.