9. یه وقتی هایی هست که به اصطلاح آدم قفل می کنه(!)، مثلاً دیدی وقتی یه روز روزه ای و از قضا خیلی هم تشنه می شی، دیگه دم دمای افطار، یواش یواش چشات سیاهی می ره، همین که اذان رو می گن بدون توجّه به هیچ چی هجوم می بری سمت آب ... دختر، فقط سه ساله اش بود، خیلی تشنه اش بود، خیلی وقت بود که آب نخورده بود، از قضا خیلی هم گریه کرده بود، دمِ غروب (شاید هم بعد از غروب)، بهش یه ظرف آب دادن تا از تشنگی نمیره، ظرف رو گرفت و دوید سمت میدون، گفتند: "کجا می ری؟" گفت: "بابام وقتی داشت می رفت خیلی تشنه اش بود" ...
10. ادب رو از اجدادش یاد گرفته بود، با خودش کُلّی قول و قرار گذاشته بود که: "وقتی بابا از سفر اومد، بهش می گم که توی این سفر که نبود، چی گذشت به ما."، امّا وقتی بابا رو دید، هیچ چی از خودش نگفت، از بابا پرسید که توی این سفر بهش چی گذشته؟ دید در مقابل این وضعِ پدر، بی ادبیه اگه بخواد از وضع خودش بگه ...
فقط سه روز مونده ...
------------------------------------------------------------------------
پی نوشت: بسیار رفته اند و نیامد پدر هنوز،
بسیار رفته اند خدایا غروب ها...